زندگی نامه حضرت آیت الله المعظم امام مصلح عبد صالح میرزا حسن احقاقی (ره) قسمت سوم
مربوط به بخش : 2- حضرت آیت الله المعظم میرزا حسن احقاقی (ره)


ادامه قسمت دوم
10- مواسات و همدردي
در ايّامي كه در بلده‌ي احساء تشـريف داشتند و حـقير و خانواده نيز در خدمتـشان
بوديم يعني در خلال سالهاي 1322 و 1323 هـ ش كه جنگ جهاني دوّم آتش به دنيا زده بود و دودش در اقصي نقاط عالم، جهان را تيره و تار نموده بود، در منطقه‌ي احساء نيز مانند ساير بلاد، قحط و غلا و مرض و به خصوص بيماري تيفوس و تب راجعه شايع شده بود و مردم را قتل عام مي‌كرد و گروه گروه به كام مرگ مي‌كشاند، به طوري كه بعضي از خانه‌ها از سكنه خالي شد و همه‌ي اهلش به ديار نيستي روانه شدند در يك چنين موقع حساس و خطرناك با اينكه ترك آن ديار ( حذراً ) از سرايت بيماري و خطر مرگ براي ايشان به سهولت ميسّر بود و هيچ تعهّدي نيز براي اقامت در آنجا نداشتند، ولي از باب مساوات و مواسات و خدمات به عالم انسانيّت و ابراز وفا نيست به دوستان و محبّان با اخلاصشان در آن شهر قصد اقامت كردند و بلا فاصله هيئتي تشكيل دادند و براي تأمين زندگي فقرا و مستمندان كه تعدادشان نيز زياد بود از لباس و برنج و روغن وقندو چاي و خرما گرفته تا كوزه‌ي آب در دسترس همه‌ي آنها گذاشتند و براي انجام صحيح اين مهّم خودشان شخصاً به خانه‌هاي آن بينوايان سركش مي‌كردند و دستوران لازم را مي‌دادند. و چون در آن تاريخ طبيب حاذقي در آن منطقه وجود نداشت مردم آن سامان دين مهربان پدر مذهبي را به عنوان طبيب روحاني و جسماني هر دو مي‌شناختند و آن بزرگوار در بالين گرفتاران بيماري خطرناك تيفوس حاضر مي‌شدند و به هر طريقي كه از دستشان مي‌آيد آن بيماران را تيمار و مداوا مي‌مودند و در عين حال مراسم مذهبي و تدريس طلاب و حتّي درس خارج فقه و اصول را كه در آن دارالعلم تأسيس فرموده بودند تعطيل نمي‌كردند و به همين جهت تاكنون كه دهها سال از آن تاريخ گذشته است هنوز سيماي مهربان و نوراني آن بزرگوار در دلها و ذكر جميلشان بر زبانهاي آن نواحي زنده و جاويد است وهمه‌ي مردم احساء نه فقط مريد و مقلّد بلكه عاشق و دلبسته‌ي اين زعيم مهربان هستند والحمدلله رب العالمين.
11- تبلوري عظيم از روح انسانيّت و نوعدوستي
به خاطر دارم كه در اياميكه مجاعه و امراض گوناگون و به خصوص بيماري خطرناك و مسري تيفوس به منطقه‌ي احساء هجوم آورده بود( سال 1363 هـ ق ) و چنانكه گذشت حضرت والد ماجد روحي فداه در آنجا جهت مبارزه با فقر و گرسنگي و بيماري هيئتي تشكيل داده بودند و خودشان مباشرتاً در رأس آن هيئت خيّريه قرار داشتند بكروز مانند ساير روزها در خدمتشان در پيچ و خم كوچه‌هاي آن ديار از اين خانه به آن خانه جهت عيادت بيماران و رسيدگي به وضع مستمندان در حركت بوديم در اين اثنا در دورافتاده‌ترين و فقيرنشين‌ترين محلّات آنجا به ويرانه كلبه‌اي رسيديم كه در داخل آن بيغوله‌اي تنگ و تاريك و كثيف و متعفن به عنوان اطاق وجود داشت و انساني دلسوز بي‌اختيار متوجّه آن اطاق شد ولي در اينموقع با ممانعت همراهان مواجه گرديد و آنان به عرضشان رساندند كه اي مولاي ما اين مرد در حال احتضار است و بيماريش بسيار خطرناك و مسري و داخل اطاق نيز متعفن و كثيف مي‌باشد ورود شما به آنجا بجز اينكه صدمه‌اي به وجود نازنينتان كه متعلّق به همه‌ي مردم اينجا هستيد برساند فايده‌ي ديگري ندارد و ما از عواقب اين امر وحشت داريم. بزرگوار با شنيدن اين مطلب ايستاد و با صورتي افروخته و ديدگاني اسف‌بار خطاب به آنان فرمود: شما چه مي‌گوئيد؟ در اينجا يكي از انسانها وفردي از محبّان اهل‌بيت عصمت عليهم السّلام در حال جان دادن است و احتياج به تيمار و همدردي دارد و شما مرا از اين عمل منع مي‌نمائيد. اين سخن اعجاب‌آور قاطع را فرمود و با عزمي راسخ وارد آن وحشتكده گرديد و چون پدري مهربان علي‌وار بر روي خاكها نشست و سر آن بيمار را بر زانو گرفت و شروع به صحبت با آن بينوا كرد، ناگهان آن مريض محتضر ديده باز كرد و نجات دهنده‌ي خود را بر سر بالين خود يافت و با صدائي ضعيف گفت: اي مولاي من شما هستيـد؟ بزرگـوار فـرمود آري من هستم نگران نبـاش الان دعائي بر سر بيمار
خواند و جرعه‌اي آب به تو مي‌دهم و به لطف حق شفا مي‌يابي. آن پدر روحاني دعائي بر سر بيمار خواند و جرعه‌اي آب به آن تشنه آب و محبت نوشاند و دستي به سر و صورت او كشيد و سرفرازانه از كلبه خارج گرديد. فرداي همانروز در مسجد و در جمع نمازگزاران آن مرد سيه چرده ولي روشن‌ضمير را به پدر بزرگور نشان دادند وعرض كردند اين همان مريض محتضر ديروز بود كه به يمن بركت دعا و تيمار شما و يا الطاف حق از مرگ حتمي نجات يافته و امروز در جمع نمازگزاران حاضر گشته است و آنمرد از روي سپاس روي بر آستان آن مولاي مهربان
12- رأفت به حيوانات
در خلال سال 1347 هـ ش كه به دعوت دوستان محترم كويت مدت يكماه در آن ديار مهمان ايشان بودم و پس از سالها مفارقت و دوري از محضرشان، واقعاً از فيض ديدار و جوار رحم يك لذت روحاني و معنوي داشتم، ايشان همانطوريكه عادت هميشگيشان مي‌باشد و باوجود همه گونه امكانات از طرف مريدان و مخلصاننشان باز هم دوست دارند كه در نهايت سادگي و بي‌پيرايگي زندگي نمايند در منزلي محتصر و تقريباً مخروبه به سكني داشتند و چون مرحومه والده‌ي بيمار و در تهران بودند ايشان در آن خانه‌ي كوچك تنها زندگي مي‌كردند. چند روز پس از اقامتم در آنجا متوجه شدم كه همه روزه عصر و نزديكيهاي مغرب آن بزرگوار با ظرفي غذا و كاسه‌اي آب به پشت بام تشريف مي‌برند و پس از دقائقي مراجعت مي‌ نمايند. من خيلي مايل شدم كه به حقيقت اين راز پي ببرم،‌تا اينكه روزي دنبال ايشان به پشت بام صعود نمودم و ناگهان با تعدادي از گربه‌هاي فرتوت و معلول كه هر كدام نقصي در يكي از ا عضايش داشت مواجه گرديدم يكي چشم نداشت و ديگري دمش قطع شده بود و سوّمي از پا مي‌لنگيد و آن يك موي بدنش ريخته بود، باري آن حيوانات زبان بسته با مشاهده‌ي بزرگوار همگي اطراف آن وجود مهربان را گرفتند و با صداهاي ضعيفشان گويا به نجات
دهنده‌ي خودشان خوش آمد مي‌گفتند و ايشان ظرف غذا و كاسه‌ي آب را در برابر آنان قرار دادند و آنها با اشتهائي وافر مشغول به صرف آن غذا شدند پس از فراغت از اكل و شرب با ديدگاني پر از سپاس و در حاليكه با همان زبان بي‌زباني از پرستار مهربان خودشان اظهار تشكّر و امتنان مي‌كردند كم‌كم پراكنده شدند. در اينموقع به خدمتشان عرض كردم: اي مولاي من عجب مشغوليّت خوبي داريد؟
ايشان در جواب فرمودند: اي فرزند غالب اين انسانهاي بي‌وفا اين حيوانات را در فصل جواني و زيبايشان در دامان و روي بالشت و مبلهاي خود نگهداري مي‌كنند و ناز آنها رامي‌كنند و از حركات موزون آنها لذّت مي‌برند ولي همينكه اين زبان بستگان پير مي‌شوند با نهايت بي‌وفائي آنها را از خود دور مي‌كنند و از منزل خارج مي‌نمايند و اين بيچارگان بدون پناه و سرپرست سرگردان و گرسنه و تشنه مي‌مانند و من چون مي‌بينم كه كسي به حال زار اين آفريدگان خدا رسيدگي نمي‌كند اين مسئوليت راهمه روزه به عهده گرفته‌ام. . . و من در اين حال و در برابر اين عظمت روح و فتوّت قلب ورأفت خاطر به نشاءه‌اي ملكوتي فرو رفته بودم و در پيشگاه اين شخصيت استثنائي كه با آنهمه گرفتاريهاي زياد مذهبي و اجتماعيشان حتي به فكر حيوانات مفلوك و رانده شده نيز مي‌باشند يك تعظيم و تكريم معنوي داشتم و بي‌اختيار دستهاي مباركشان را كه مظهر آنهمه كرم و جود و رأفت و سخاوت بود بوسيدم و بر آن قلب مهرببان و پر از عاطفه و وجدان متواضعانه آفرين گفتم.
13- اوج رحمت و معراج انسانيّت
د – در خاطر دارم كه در منزلمان گربه‌اي بود بس ظالم و بلا كه غذاي گربه‌هاي ضعيف و كوچكتر از خود را مي‌قاپيد و آنها را با چنگالهاي تيز خود مجروح مي‌كرد و هر روز ضرري به اهل خانه مي‌رسانيد. به طوري كه همه از ستم و تجاوزهاي او به ستوه آمده بودند و از بس پر تقلا و زورمند بود گرفتن و به جاي ديگري نيز بردن امكان
نداشت و همه در آرزوي اين بودند كه روزي از دست اين حيوان نابكار خلاصي يابند و يا او را گرفته و به سزاي اعمال بد و تجاوزاتش برسانند.
پس از مدتي آن گربه مريض شد، روزي در خدمتشان وارد خانه شديم، واي بزرگوار مشاهده فرمود كه همان گربه‌ي ظالم با حالي زار و جسمي نزار در گوشه‌اي افتاده و د ر نهايت ذلّت و بينوائي روي خاكها در حال احتضار است و آخرين نفسهاي زندگي را مي‌كشد و چشمان بي‌فروغش به گوشه‌اي خيره شده است حال اگر شخص ديگري بود، غالباً، فوراً جلو مي‌رفت و به انتقام زيانكاريها و ستمهايش شايد باچند لگد هم كه باشد، بر سر او مي‌كوبيد و به اصطلاح دلش را سرد مي‌ نمود.
ولي من بانهايت تعجب مشاهده نمودم كه اين مهربان كه حتّي تحمل بيچارگي حيوانات و دشمنان خود را ندارند. با سرعت به داخل منزل رفتند و يك قوري آب خنك آوردند و بر سر آن حيوان محتضر نشستند و با رأفتي پدرانه كم‌كم از آب آن به كام آن حيوان كه دهانش از شدّت تشنگي خشك و باز بود ريختند و آن حيوان جرعه، جرعه از آن آب مي‌نوشيد و مشاهده كردم كه باديدگاني پر از امتنان و سپاس به چهره‌ي نوراني اين انبوه رحم و كرم و انسانيّت خيره شده بود و از اين همه رأفت و رحمت با زبان بي‌زباني شكر مي‌كرد و بالاخره بااتمام آن آب گربه هم آرام چشم بر هم نهاد و براي هميشه خاموش شد، و اين منظره‌ي بسيار حيرت‌انگيز كه شايد قرنها يك مرتبه آنهم به وسيله‌ي رادمرداني استثنائي فضاي تيره و پر از ستم و انتقام روزگار ما را روشن نمايد مرا در اعجاب عميق فرو برد و هنوز روحاً نشاه‌‌‌ي آن لحظه‌ي ملكوتي هستم.
اي كاش همه‌ي انسانها نيز حتي لا محاله نسبت به ابناء نوع خود يعني انسانهاي ديگر اين گذشت و رحم و بزرگواريي را داشتند. آنوقت به تصور مي‌كنيد كه جهان تاريك ما، چه صورت زيبائي به خود مي‌گرفت؟ و چگونه بديها به خوبيها و خارها به گلها تبديل مي‌گرديد و خداي متعال هم مي‌فرمايد: خذا لعفو وأمر بالعرف واعِرض عن الجاهلين اعراف 199 و اينست جلوه‌ي تابناك عفو و فضيلت.
14- مواسات با حيوانات
مرحوم حاج ميرزا مختار امين الذاكرين كه از وعاظ و منبريهاي تبريز بودند، نقل مي‌كند كه روزي در خدمتشان و سوار بر اسب از آبادي‌ (شيرامين) عازم قريه‌ي ( دستجرد ) بوديم، هوا بسيار گرم و سوزان بود و ما به اين اميد كه در بين راه كه تقريباً در حدود 20 كيلومتر و از يك دشت خشك و كويري و سوزان مي‌گذشت، در قهوه خانه‌اي كه از قبل سراغش راداشتيم آبي مي‌آشاميم و رفع خستگي مي‌كنيم به همين سبب بدون برداشتن آب عازم شديم و پس از طي چند كيلومتر،‌عطش بر ما حمله‌ور شد و بالاخره پس از رسيدن به آن قهوه‌خانه باكمال تأسف ديديم كه آنجا تعطيل است باحالتي يأس‌آور، دَوِ دَرِ آن قهوه‌خانه توقف كرديم و من نمي‌دانستم كه براي رفع عطش كه در اثر تابش آفتاب سوزان تابستان كلافه‌ام كرده بود چه چاره‌اي بينديشيم در اينموقع ديدم كه آن بزرگوار از جيبشان دو عدد هلو بيرون آوردند و فرمودند كه در موقع ترك شيرامين يكي از اجماء اين دو هلو را به من هديه كردند و منهم يكي از آنها را به شما مي‌دهم تا با تناول آن تخفيف عطشي بشود. من با كمال خوشحالي و امتنان آن هلو را در آن موقعيّت حسّاس چون مائده‌اي بهشتي بود از ايشان گرفتم و در نهايت لذّت خوردم ولي ديدم كه آقاي بزرگوار هلوي خودشان را نصف كردند و به من فرمودند اين اسب از ما تشنه‌تر است و انصاف نيست كه او را در رفع عطش با اين ميوه شريك خود نگردانيم و با نهايت تعجّب ديدم كه نصف هلوي خودشان را اوّل به آن حيوان زبان بسته خوراندند و سپس نصف باقيمانده‌ را خودشان ميل نمودند.
و چه زيباست اين مناظر بي‌ نظير و يا كم‌نظير كه در طيّ قرون و اعصار به وسيله اينگونه جوانمردان كه شاگردان واقعي مكتب مقدّس مولاي عالميان اميرمؤمنان عليه السلام هستند بندرت اتفاق مي‌افتد و همه را محو و مبهوت عظمت و معنويّت خود مي‌ نمايد.
15- منتها درجه‌ي گذشت و مدارا
قبلاً به نظر مبارك مطالعه كنندگان محترم رسيد كه آن بزرگوار در سال 1324 هجري شمسي پس از ورود به شهر تبريز و منطقه‌ي آذربايجان اولين هدفشان آباد كردن خرابيها و ترميم نارسائيها بود و چنانكه گفتيم، دو مركز مقدّس و عظيم مذهبي، يعني مسجد چهل ستون حجه الاسلام و مدرسه‌ي عالي صاحب الامر(ع) كه هر دو تعطيل و در اثر سالها بي‌توجّهي در شرف انهدام بود. به دست مباركشان باز شد و تعمير اساسي گرديد و سپس با وضعي باشكوه و معنوي، مسجد مملوّ از نمازگزاران و مدرسه پر از محصلين علوم دينيّه گرديد و اين دو عمل چشمگير مايه روشني قلب دوستان گرديد. در آن ايّآم برخلاف امروز در هيچ خانه‌اي حمّام وجود نداشت و مردم مجبور بودند براي نظافت بدن و غسل كردن از زن و مرد به حمّامهاي عمومي كه در هر آبادي نسبت به تعداد جمعيّت وجود داشت روي آورند.
در بلده‌ي اسكو كه مسقط‌الرأس اجداد بزرگوارمان مي‌باشد و حضرت والد ماجد نسبت به امور مذهبي و اجتماعي آنجا حسّآسيت خاصّي داشتند، گرمابه ( حمّام ) به قدر كافي وجود نداشت و د رمقابل آنهمه جمعيّت فقط دو فقره حمّآم بود كه غالب يّآم سال يكي از آنها به مناسبت خرابي يا بهانه‌هاي ديگر در حال تعطيل بود و مردم با ايمان و بهداشت دوست اسكو از لحاظ نظافت بدن و انجام وظائف مذهبي و به خصوص غسلهاس شرعي در مضيقه‌اي عجيب به سر مي‌بردند و مخصوصاً طبقه‌ي نسوان كه در بعضي موارد به مناسبت نداشتن وسائل استحمام تيمم عوض غسل مي‌كردند و يا در آن هواي سرد و پر از برف و يخ زمستان مجبور بودند با پاي پياده به دهات مجاور كه خيلي هم نزديك نبودند مراجعه نمايند. و در حين برگشت نيز دچار سرما خوردگي و غالباً امراض صعب العلاج مي‌شدند.
و اينگونه بود وضع اسف بار نظافت جسمي و شرعي در وطن عزيزمان اسكو! تعدادي از مردم خيرخواه خيلي در تلاش بودند كه شايد به نحوي بابناي يكي دو فقره گرمابه‌ي جديد اين نقيصه‌ي اساسي را كه مربوط به صحّت اعمال و عبادات مردم مي‌شد رفع نمايند ولي به مناسبت فقر عمومي و كارشكني عدّه‌اي نفع پرست و ضعيف الايمان هرگز به اين عمل نيك موفق نشدند.
تا اينكه يكروز عدّه‌اي از مردان و زنان اسكو به شهر تبريز آمدند و در منزل ما كه در واقع آنجا را هميشه پناهگاه خود مي‌دانند دست به دامان حضرت والد ماجد زدند و جداً از ايشان خواستار شدند كه جهت رفع اين نقيصه‌ي بزرگ انديشه‌اي نمايد.
آقاي بزرگوار به اسكو رفتند و به منبر صعود فرمودند و كراراً همه‌ي مردم و به خصوص طبقه‌ي مرفّه و ثروتمند را به انجام اين عمل واجب ترغيب و تشويق كردند ولي متأسفانه هيچكس را جرأت اقدام به اين عمل نشد و همه با سكوتي مرموز، شانه از زير اين بار خالي كردند.
ناچار، خود آن بزرگوار اين مسئوليت را كه آنروز به مناسبت مضيقه‌هاي مالي و نبودن وسائل كافي و عدم توجّه دولت و بودن تعدادي خرابكار ك همخالف اصلاحات در اسكو بودند، به نفسه قبول فرمودند.
اولي كاري كه انجام دادند تنها خانه‌اي راكه در مشهد مقدّس داشتند و آرزو داشتند كه پس از تنظيم و تدريب امور آذربايجان دوباره به بلده‌ي مقدس و جوار رحمت حضرت ثامن‌الاولياء علي بن موسي الرّضا سلام الله عليه منتقل شوند و در آن خانه سكونت نمايند، به مبلغ نه هزار تومان به فروش رساندند و محلّي را كه بقاياي يك حمام قديمي مخروبه بود و از بنيان خراب و تبديل به مزبله شده بود ميلغ پنجهزار تومان ابتياع كردند. و با نهايت شهامت به دست خودشان اوّلين كلنگ ساختمان آنجا را
به زمين زدند. با اين اقدام آقاي بزرگوار. مردم غيور اسكو به جنب و جوش آمدند و به ياري رهبر و زعيم شجاع خود شتافتند و هر كس به قدر وسع خود در اين بناي مهّم شركت جست و تقريباً منظره‌ي زيباي حضر خندق در مدينه‌ي منوره در جنگ احزاب تجديد گرديد. و در اينجا نيز امّت و رهبر هر، دو كلنگها و بيلها به دست و به طور خستگي ناپذير عمل ساختمان گرمابه‌ي جديد شروع شد. ولي عدّة‌اي نمي‌دانم جاهل يا حسود و ياگول‌خورده و باز هم براي من معلوم نشده است كه روي چه مبنائي، با اين عمل خير كه گمان نمي‌كنم در همه‌ي دنيا مخالي داشته باشد. شديداً به دشمني و كارشكني مشغول شدند و در مدّت بنياد اين مركز عامّ‌المنفعه چه ها كردند و چه اعمال ناهنجار و شرم‌آوري مرتكب شدند، مي‌گذرم و چيزي نمي‌نويسم، همينقدر مي‌گويم قلب نازنين آن زعيم عاليقدر را به درد آوردند.
يك روز كه در منزل نشسته بوديم. چند نفر از دوستان آن بزرگوار وارد شدند و در حاليكه بسته‌ي پولي در دست داشتند باوضعي،بسيار پر هيجان و به طوري كه بغض راه گلويشان را گرفته بود، اظهار داشتند اي مولاي ما، ديگر امروز صبر ما تمام شده و در برابر اذيّت و آزار اين چند نفر به ستوه آمده‌اين و از شما رخصت مي‌طلبيم كه آنها رابه جزاي اعمال خلاف شرع و غير ا نسانيشان را برسانيم و با تنبيه شديد آنان، شخص جنابعالي و صفحه‌ي اسكو را از لوث وجود ننگ‌آور آنان پاك كنيم و اين پول را هم در آن راه به مصرف رسانيم و سپس اضافه كردند، ما اين عمل را ديشب و بدون اطلاع شما مي‌خواستيم انجم دهيم ولي چند نفر پيشنهاد كردند كه از باب مراعات مراتب ادب اين تصميم را قبلاً با شما در ميان گذاريم و حضرتتان را از اين موضوع مطّلع كنيم و حتماً اميد موافقتتان را داريم. در اينموقع كه همه منتظر بودند حضرت والد ماجد شرعاً فرمان تنبيه و تعزير آن متجاوزان بي‌وفا را صادر نمايد. ناگهان ملاحظه نموديم كه رنگ صورت مباركشان تغيير كرد و ديدگان مهرابنشان پر از اشك شد و فرمودند: من از
اينهمه محبّت و وفا و فداكاري شما سپاسگزارم ولي اين رابدانيد كه آنها نيز به منزله‌ي فرزندان من مي‌باشند و ممكن است در بين فرزندان انسان افرادي نادان و ناصالح وجود داشته باشد، من هرگز راضي نمي‌شوم كه به آنها اگر چه ب امن، كه قصدي جز خدمت به اهل اسكو هدفي نداشته و ندارم جفاي بسير كردند، كوچكترين صدمه‌اي وارد آيد و هرگز چنين اجازه‌اي را به شما نخواهم داد. خد به شما جزاي خير بدهد، آنها رانيز هدايت فرمايد. و در اينموقع بسيار حسّاس بود كه مجلس را پس از دقائقي سكوت، هاله‌اي از نور و محبّت كه زائيده‌ي منتها درجه‌ي حلم و بردباري اين مصلح بزرگ و پدر روحاني بود فرا گرفت و اينست درخشش عالي انسانيّت ملكات حيرت‌انگيز و لذّت بخش آدميّت، كه در واقع بعثت انبياء عليهم السّلام مبتني بر اين ا صل بوده و هست كه مي‌فرمايد:« بعثت لاَتهم مكارم الاخلاق » و بر همه‌ي مسلمين است كه از اين حكمت عملي كه تبلوري از شما مخترين درجان مكارم ا خلاقي است درسي بزرگ فرا گيرند و با ملكات اخلاقي خويش جهان تيره‌ي امروز را از نور ايمان و جلوه‌ي محبّت پر كنند در آنوقت است كه دنياي ما به سوي صلح و صفا و عدل و آرامش و اخوّت و برادري قدم برمي‌دارد و اينهمه جنگها و خونريزيها و تجاوزها و ستمها كه همگي زائيده‌ي وساوس شيطاني و به خصوص حس جاه‌طلبي و انتقام‌جوئي است از بين مي‌رود. « واعتصموا بحبل الله جميعاً ولاتفرقوا واذكروا نعمت الله عليكم اذ كنتم اعداءَ فألّف بين قلوبكم فاصبحتم بنعمته اخواناَ و كنتم علي شفا جزف من النار فانقذكم منها كذلك يبيّن الله لكم آياته لعلّكم تهتدون. آل عمران 103. » و در برابر اينهمه بردباري و حلم آقاي بزرگوا، عاقبت چه شد؟ ساختمان گرمابه باموفقيت كامل به اتمام رسيد و در اثر همّت عالي باني معظمش از نظر وسعت و زيييبائي و استحكام در آن سامان بي‌نظير گرديد و در يك روز مبارم « به نظرم نيمه‌ي شهر شعبان المعظم » در ميان شور و شادي مردم در حاليكه همه از كثرت خوشحالي نقل و شيريني پخش مي‌كردند و بوسه
بر دستهاي مهربان و خستگي‌ناپذير مولايشان مي‌زدند افتتاح گرديد و به نام « گرمابه امام(ع) » موسوم گرديد و منافعش وقف امور مذهبي آن ديار گرديد و بحمدالله تا اين تاريخ كه تقريباً پنجاه سال سپري مي‌شود اين اثر نيك پرمحتوي پا برجا و مورد استفاده‌ي اهليست و مرد و زن و خرد وكلان باني بزرگوار آن را دعا مي كنند.
و امّا آن عدّه مزاحم اكثرشان از اعمال زشت خود پشيمان شدند و‌ آگاهانه به محضر زعيم عاليقدرشان شتافتند و با ابراز پشيماني توبه كردند. و چند نفري كه باقي ماندند و ظلمت جهل روح انسانيتشان را بكلي از بين برده بود و در هر عصري و در همه جا از اين غافلان بيچاره وجود دارد، با عاقبتي شوم و تاريك و وضعي مفلوك به سزايِ اعماي خودشان رسيدند.
16- كمال استغناء
خاطره‌ي ديگري در خلال ساختمان حمام اسكو در ذهن دارم كه هر موقع درباره‌ي آن فكر مي‌كنم تبلور عظمت استغناء و بي‌‌اعتنائي به بيگانگان را در اين بزرگمرد با شهامت به نظر مي‌آورم و در واقع از اينهمه استعلاء روحي لذّت مي‌برم و داستان اين چنين است:
قبلاً به نظر مطالعه كنندگان محترم رسيد كه عدّه‌اي اخلاگر كه مخالف اصلاحات در اسكو بودند. مزاحم حضرتوالد ماجد در امر ساختمان آن بناي خير مي‌شدند و د رنتيجه عدّه‌اي ساده دل را نيز اغوا نموده بودند و در نتيجه كمكهاي مردمي در اثر تبليغات شوم آنان از طرفي و به مناسبت فقر و استيصال مردم از طرف ديگر تقريباً به صففر رسيد و متوقّف شد ولي هنوز بناي حمام ناقص بود و مي‌باييست مبلغا وجه صرف گردد تا بنا به اتمام برسد و بالاجبار كار ساختمان تعطيل گرديد. و از طرف ديگر فصل زمستان نزديك بود و اگر قبل از نزول برف و باران و سرماي شديد آن سامان كار ساختمان به اتمام نمي‌رسيد تمام زحمات به هدر مي‌رفت. در واقع در آن روزها همه در
فكر چاره‌ بوديم تا به هر كيفيتي كه مقدور است اين اقدام خير و عاّ المنفعه به اتمام برسد.
در آن زمان دولت امريكا به عنوان تبليغ نيّات شوم خود، مؤسسه‌اي به نام ( اصل چهار ترومن ) در ايران دائر نموده بود كه وظيفه‌شان ساختن گرمابه و مدرسه و بيمارستان و متراحهاي بهداشتي و ساير امور عمراني عام‌المنفعه در مناطق محروم كشور بودند.
در يك از روزها كه در محضر حضرت والد ماجد بودم،‌ناگهان ديدم چند نفر از اعضاي همان ( اصل چهار. . . ) كه البته ايراني بودند با يكي دو نفر از معتمدين اسكو وارد شدند و پس از عرض تعارفات معموله اظهار داشتند كه ما از تعطيل شدن بناي گرمابه در اسكو متأسفيم و اين آقايان كه از اعضاي مؤسسه‌ي اصل چهار هستند آمده‌اند تا بدون چشم داشتي بناي حمّام رابه اتمام برسانند و به تحويل شمابدهند. حضرت والد ماجد در نهايت متانت در جواب فرمودند كه من از محبّت اين آقايان تشكر مي‌نمايم ولي نمي‌توانم مساعدت آنان را قبول نمايم و هرگز غيرت اسلامي و ايرانيم قبول نمي‌كند كه بعدها مردم بگويند كه يكعده خارجي ( آمريكا ) و غير مسلمان آمد و اين بنارا به اتمام رساند. سپس بعد از كمي تأمل كه نهايت بزرگمنشي ايشان را مي‌رساند. افزودند كه ما حاضريم بدون حمّآم بمانيم ولي زير بار اين ننگ نرويم.
در اين موقع سكوتي عميق و سنگين مجلس را فرا گرفت و آقاياني كه آمده بودند از اينهمه متانت و استغناي اين روحاني واقعي، غرق بهت و حيرت گرديدند.
سپس يكي از آنها دنباله‌ي صحبت را اينطور ادامه داد:
حضرت آقا، ما در مقابل وجهي كه براي اتمام ساختمان حمام اسكو تقديم حضورتان مي‌نمائيم هيچگونه مدرك و رسيدي نمي‌خواهيم و اگر امر فرمائيد اين موضوع تا آخر مستور مي‌ماند و هيچكس از آن مطّلع نمي‌شود. و در اينجا بود كه

سيماي نوراني اقاي بزرگوار بر افروخته شد و باكلماتي قاطع فرمودند: من كه مولائي چون حضرت وليّعصر امام زمان(عج) دارم و مشكل‌گشاي كائنات اوست چگونه دست به سوي ديگران دراز كنم و كمك از اغيار بطلبم. خواهش مي‌كنم كه ديگر در اين خصوص صحبت نكنيد و بيشتر از اين مايه‌ي انزجار خاطر مرا فراهم نياوريد. و حضرت والد ماجد روحي فداه اين اقدام شجاعانه را در موقعي انجام داد كه خود و اطرافيان باوفايش در شدّت استيصال به سر مي‌بردند و اصلاً تمام كشور در فقر و فلاكت كه يكي از ره‌آورهاي شوم جنگ جهاني دوّم و مهمانان غاصب و ناخوانده‌ي متفقين ( انگليس، روس، آمريكا ) به ايران بود، دست و پا مي‌زدند. و عدّه‌ي كثيري از همين ( اصل چهار. . .) كه مايه‌ي ننگ ايرانبود استقبال مي‌كردند و دست تكدّي به سوي آنها دراز مي‌‌نمودند و از هر گونه اظهار ذلت و خواري در مقابل آن بيگانگان كوتاهي نمي‌خوردند و حتي براي گرفتن پول از آن كانون فساد واسطه‌ها قرار مي‌دادند.
و بحمدالله مرجع عاليقدرمان در اين مرحله نيز افتخاري بر افتخارمان افزود و ما را در بين همه سرافراز كرد.
بعد از چندي به گوشمان رسيد كه متصدّيان خارجي آن مؤسسه گفته بودند كه ما در مدت مأموريتمان در مناطق مختلف و كشورهاي گوناگون يك چنين روحاني عالي طبع و بي‌نظر كمتر ديده‌ايم و اين شخصيت بزرگ شايسته‌‌‌‌‌ي هر گونه ستايش و تقديس مي‌باشد.
17- از خود گذشتگي در راه نجات همنوعان از مرگ
سال يكهزارو سيصد و بيست و دو هجري شمسي بود و فضاي عالم از دود جنگ جهاني دوّم تيره‌و تار شده بود و غالب ممالك جهان در آتش جنگ مي‌سوختند، و دولت وقت ايران سفر حجّ را ممنوع اعلام نموده بود، ولي عدّه‌ي كثيري از مردم ايران كه استطاعت شرعي داشتند خود را واجب الحجّ مي دانستند و به هر طريق ممكن
مي‌خواستند اين فرضيه‌ي واجب شرعي رابه انجام برسانند و انجام وظيفه نمايند و به همين جهت بدون اعتنا به اعلام دولت با يك ورقه‌ي ( علم و خبر ) كه تقريباً به حاي گذرنامه بود به عنوان مسافرت به كويت عازم اين ديار شدند تا از آنجا از طريق بيابان عربستان و با مسائل زميني، خود رابه حجاز برسانند و فريضه‌ي واجبه‌ي حجّ را انجام دهند.
يك روز حضرت والد ماجد كه طبق همه روزه طرف صبح در حسينيه‌ي جعفريه‌ي كويت در جمع دوستان كويتي حضور داشتند و مشغول استماع به بيانات خطيب و مصائب اهل‌بيت عصمت عليهم السلام بودند. مشاهده كردند كه عدّه‌اي از برادران ايراني با اسباب و اثاثيه‌ي سفر، قصد ورود به محوطه‌ي جعفريه را دارند ولي مسؤلان آنجا مانع ورود ايشان مي‌شوند، و اين مسأله موجب جرّ و بحث وسر و صدا شده است، در اينموقع ايشان مداخله مي‌كنند و متوجّه مي‌شوند كه اين هموطنان عزيز قصد زيارت خانه‌ي خدا را دارند ولي چون آنروز در كويت براي اسكان مسافران هتل و يا مهمانسرائي وجود نداشت. آنان ناچاراً به مساجد و حسينيه‌ها روي آورده بودند. ايشان به مسئولان حسينيه‌ي جعفريّه امر مي‌فرمايند كه اينان، زوارِ خانه‌ي خدا و برادران ايراني ما هستند و ما موظّف روز، حسينيه‌ي جعفريه و ساير حسينيه‌هاي موجود در كويت راآماده‌ي سكونت مهمانان مي‌نمايند ولي چون در بين زوّار عدّه اي از علما و سادات و روحانيّت بزرگوار بودند، حضرت والد ماجد دستور مي‌دهند كه به منظور بزرگداشت مقام سيادت و روحانيّت، از حضرات علما در بيروني منزلهاي شخصي پذيرائي نمايند و به همين مناسب مردم عادي، در حسينيّه‌ها و آقايان اهل علم در بيروني منزل خانه‌هاي متمولين كويت پذيرائي گرديدند حتي يكي از سادات علماي محترم تبريز در بيروني منزل خود ما، به دعوت آقاي بزگوار، سكني نمود. و از آن روز مردم مهربان و مهمان‌نواز كويت با كمال گشاده‌روئي و با نهايت كرم و كمر به خدمت ميهمانان عزيز خود بستند و آنچه را
كه مي‌توانستند براي رفاه حال آنان بدون چشم داشتِ مزد و اجري و فقط قربه الي الله و جهت اطاعت از امر مولايشان مهيّا مي‌مودند. تعداد زوّار روز بروز بيشتر مي‌شد تا جائيكه عدّه‌ي آنان بالغ بر هفتهزار نفر گرديد. كه همه‌ي آنان قصد انجام فريضه‌ي حجّ را داشتند و موسم حجّ و حركت به سوي كعبه‌ي مقصود نزديك مي‌گرديد. هر گروهي با يكي از حمله‌دارهاي كويتي و غير كويتي كه در آنجا بودند قرار داد سفر بستند و از جمله تعداد دوهزار نفر كه غالباً از مردم آذربايجان بودند و عدّة‌اي از آ“ها از حضرت جدّ‌بزرگوار قدس سره العزيز تقليد مي‌كردند با شخصي به نام سيّد احمد هاشمي احساءي ره كه او هم از مريدان حضرت والد بود قرارداد سفر حجّ بستند. كم‌كم تاريخ سفر نزديك مي‌شد و مهمانان ما خود را آماده‌ي اين سفر مقدّس مي‌كردند، در شبي كه فرداي آنروز براي حركت كاروان حجّ متضرر شده بود، رئيس گروه يعني همان حاج سيد احمد هاشمي احسائي به خدمت آقاي بزرگوار آمد و عرض كرد:
اي مولاي من، هر چه فكر مي‌كنم مي‌بينم كه اين سفر خطير و پر مسئوليت بدون وجود شما ميسّر نخواهد بود و به همين جهت آمده‌ام كه از محضرتان نمايم تا دعوت مرابپذيريد و در اين موقعيّت بسيار حسّاس زحمت همسفر بودن با ما راقبول فرمائيد. و علتش استكه اولاً وجودتان براي همه‌ي ما جهت اينكه راهنماي مناسك حجّمان باشيد و بتوانيم بااطمينان خاطر اعمالمان رابا رهنمودهايتان انجام دهيم لازم است و در ثاني اين مسافران همه‌شان ايراني و اغلبشان اهل آذربايجان و عدّه‌ي قابل توجهشان از مقلّدين و ارادتمندان شما مي‌باشند. ما بازبان و باسليقه و عادات آنها آشنائي نداريم و اين فقط شما هستيد كه در مواقع لزوم مي‌توانيد به دردهاي آنان برسيد و ترجمان حالات و خواسته‌هاي آنان براي ما باشيد، تا ما هم بتوانيم به نحو احسن انجام وظيفه كنيم و من مي‌بينم كه اين مشتاقان زيارت خانه‌ي خدا، اگر اين بشارت را كه شما سرپرستي روحاني اين كاروان را قبول فرموده‌ايد و در اين سفر طولاني و اسرارآميز پس
از خداي ذوالجلال در تحت حمايت شما قرار خواهند گرفت چقدر خوشحال و مسرور خواهند شد و به همين مناسبت من در همينجا مسئوليت شرعي اين لبيك گويان دعوت خدا رامتوجّه شخص شما مي‌دانم، اينك، ام، امرِ شما است.
در يك حالت استثنائي قرار گرفتهبودم. از طرفي جهت مناسباتي در خود آمادگي قبولِ دعوت اين سيّد با اخلاص را نمي‌ديدم و از طرف ديگر خود را مسؤل خدمت به مهمانان خدا مي‌دانستم. پس از انديشه‌اي عميق خود را شرعاً مجبور به قبول اين دعوت يافتم و به همين جهت او را از يك حالت نگراني مفرط كه از عدم قبول من داشت نجات دادم. و آمادگي خود را براي اين سفر پر خطر ولي بسيار مقدّس و معنوي اعلام نمودم، و همان شب از اهل‌بيت و دوستان وداع كردم و فرداي آنروز به جمع حاجيان كه در خارج از دروازه‌ي كويت جهت حركت اجتماع نموده‌ بودند پيوستم.
كاروانيان بامشاهده‌ي من و با دانستن اينكه سرپرستي روحاني كاروان به من تفويض شده است به قدري شادمان و مسرور گرديدند كه توصيف چهره‌اي شاداب و لبهاي خندان و شكرگزاريهاي از دل برآمده‌ي آنان قابل توصيف نيست، بالاخره با قراءت دعاي سفر حجّ و با بدرقه‌ي گرم اهالي كويت كه غالبشان جهت مشايعت حقير و مهمانان عزيزشان در آنجا جمع آمده بودند و با صداي صلواتهاي پي در پي كه فضاي باديه را پر كرده بود و يك نورانيّت و معنويّت خاصّي به آن مجتمع بخشيده بود، كويت را به قصد حجاز در حاليكه قلبهايمان از شوق زيارت قبله‌ي اسلام و همچنين زيارت حرم مطهّر حضرت سيّدالمرسلين(ص) و ائمه معصومين(ع) و ساير مشاهد و مقامات مقدسه در روحاني بود و موج اشك چهره‌ها را فرا گرفته بود، ترك نموديم.
سفري پر از مخاطره در پيش داشتيم، چون، اولاً اتومبيلهاي حامل حجّاج به مناسبت ايام جنگ و عدم دسترسي به وسائل جديد و مجهّز، همگي تعميري و دست دوّم و غير قابل اعتماد بودند، ثانياً را همان از كويت تا حجاز بسيار طولاني و معبرمان را
بيابانهائي خطرناك و شن‌زار و بي‌آب و علف تشكيل مي‌داد كه جادّه‌ي مخصوصي هم براي حركت اتومبيلها نداشت و هر اتومبيلي از طرفي و به طور نامنظّم و بدون هدف و لنگ‌لنگان به راه خود، ادامه مي‌داد، غالباً اتومبيلها، در درياي شنهاي روان فرو مي‌‌رفتند و از حركت باز مي‌ايستادند و مسافرانِ‌خسته مجبور بودند كه از اتومبيل پياده شوند و با هثل دادن آن و تحمّل مشقات زياد مركوب خود را از فرو رفتن در غرقابهاي بيابان نجات دهند. و چون غالب بيابان در همين شرائط بود، اين پيش آمدِ رنج آور پي در پي براي همه‌ي اتومبيلها تكرار مي‌شد و مسافران را كه طبعاً از نظر اب و غذا هم در مضيقه بودند دچار مشقتي عظيم نموده بود. و از طرف ديگر گرماي طاقت فرساي وادي عربستان با آن بادهاي سمومش قرار از كف همه ربوده بود. مخصوصاً برادران آذربايجاني كه با هواهاي لطيف آن سامان و دامنه‌هاي بهشتي سهند و سبلان خو گرفته بودند و به هيچوجه طاقت تحمّل اين جهنّم دنيا را نداشتند و به همين جهت در اين وادي وانفسا هر اتومبيلي سعي مي‌نمود كه حتي به قدر يكوجب جلوتر بيفتد و خود را زودتر از اين هلاكتگاه نجات دهد. و راننده‌ي اتومبيل ما هم در همين تلاش بود، ولي من به او گفتم كه شما وظيفه داريد كه در عقب همه‌ي اتومبيلها حركت كنيد و او با نهايت تعجّب علّت را پرسيد؟
گفتم، اولاً به طوري كه شنيده‌ام شما گذشته از هر رانندگي مكانيك ماهري هستيد و اگر اتومبيلي خراب شد كه احتمالش بسيار زياد است، اين شما هستيد كه بايد آن اتومبيل را تعمير كنيد و دوباره به راه اندازيد و ركابش را نجات دهيد.
و ثانياً چنانكه مي‌دانيد من مسئوليت و سرپرستي اين كاروان عظيم را قبول نموده‌ام و دوست دارم كه هميشه در عقب كاروان و نگران وضع آنان باشم، مبادا، فردي يا افرادي احتياج به مساعدت داشته باشند كه در آنصورت ما بايد به كمك آنان بشتابيم. راننده با قيافه‌اي نه خوش آيند قبول كرد و اتومبيل ما در آخر كاروان و پشت
سر همه در حركت بود.
و آنچه را كه من پيش‌بيني مي‌نمودم به وقوع پيوست. اتومبيلها پي در پي دچار خرابي مي‌شدند و راننده‌ي ما، آن را تعمير و به راه مي‌انداخت و اگر ما در جلو حركت مي‌كرديم آن اتومبيل خراب شده در همانجا و در وسط مي‌انداخت و اگر ما در جلو حركت مي‌كرديم آن اتومبيل خراب شده در همانجا و در وسط بيابان مخوف مي‌ماند و معلوم است كه بر سر، سرنشينان آن چه مي‌آمد: سرگرداني، تشنگي، گرمازدگي و آخر سر مرگ!. . . و اين ما بوديم كه مي‌بايست مهمانان عزيز خانه‌ي خدا را از كام سياهِ مرگِ‌بيابان نجات دهيم و بحمدالله باحول و قوّه الهي در اين مسأله موفّق بوديم. اگر چه خودمان از اين توقّفهاي پي در پي در عذاب بوديم، ولي عذابي كه براي رفاه حال همنوعان باشد براي ما شيرين و لذّت آفرين بود. در ضمن سفر با پيش آمد عجيب و عبرت‌انگيزي روبرو شديم كه به شرح ذيل مي‌باشد در يكي از منزلها، كه البته چاه آبي بيش نبود به ما خبر دادند كه يكي از اتومبيلها با تمام سرنشينان گم شده است و خبري از آن نيست و از حقير علاج اين پيش آمد نگران كننده را خواستند.
گفتم چاره‌اي نيست، بايد يكي از اتومبيلها را خالي كرد و به عقب برگشت و بدكيفيت كه شده است آنها را نجات داد و بدون يافتن آنان شرعاً و وجداناً مأذن به حركت از اين نقطه نيستيم ولي جهت اطمينان بيشتر بايد ديد كداميك از اين اتومبيلها قويتر و مطمئن‌تر از ساير اتومبيلها است تا اين مسئوليت را به وسيله‌ي آن انجام دهيم، و گروه نجات در اثر نا مطمئن بودن اتومبيلشان به سرنوشت آن گمگشتگان دچار نشوند.
پس از شور و نظرخواهي از متخصصّين و رانندگان كاروان همگي اتومبيلي رانشان دادند و گفتند تنها اين اتومبيل است كه مي‌تواند دوباره به عقب برگردد و وارد درياي شن شود و در پي يافتن مسافران گمشده باشد.
من شخصي را كه زيّ روحانيون بود و سمت مديريت آن را اتومبيل را داشت و خودش هم آذربايجاني و اهل تبريز بود، مخاطب قرار دادم و با زباني ملايم بهاو گفتم كه چنانكه مي‌دانيد اتومبيلي از كاروان عقب افتاده و ناپديد شده و سرنشينان آن كه همگي از همشهريان شما مي‌باشند و مهمانان خانه‌ي خدا هستند در خطر مرگ قرار گرفته‌اند و به اجماع متخصصين و رانندگان فقط اتومبيل شما قادر به برگشت و نجات آنها مي‌باشد و به همين جهت شما دستور بدهيد كه همسفرانتان موقتاً اين اتومبيل را خالي كنند تا هر چه زودتر به نجات همنوعان خود اقدام نمائيم و شما مطمئن باشد كه تا اتومبيل شما و آن گمشدگان بر نگردند و به ما نپيوندند هيچكدام از افراد اينكاروان حركت نخواهد كرد و هرگز شما را تنها نخواهيم گذاشت و اينجا بر سر چاه آب، ما مي‌توانيم بدون احساس تشنگي و خستگي تا برگشتن عزيزانمان منتظر بمانيم.
حضرت والد مي‌فرمايند: من كه اين سخنان را با او گفتم، او با قيافه‌اي غضبناك و با خشمي فراوان، گفت: خير من و همسفرانم هرگز چنين اجازه‌اي نمي‌دهيم، مامسؤل ديگران نيستيم و اينجا بيابان وانفسا است هر كس بايد خود را نجات دهد!. .
گفتم، آقا شما ظاهراً مردي روحاني هستيد و شايسته نيست كه از خطر مرگ همسفرانتان اينقدر بي‌خيال باشيد، شما كه ظاهراً از خط مشي حضرات معصومين(ع) باخبريد، ما چگونه مي‌توانيم يكعدّه مسلمان و هموطن و هم‌كيش خود را در اين بيابان خطرناك به كام مرگ بسپاريم و خودمان پشت به آنان بكنيم و برويم، دين و ايمان به جاي خود، آخر وجدان و نوعدوستي چنين اجازه‌اي نمي‌دهد، ولي متأسفانه باز هم با همان قيافه‌ي تُرْش و سخنان نامطلوب او روبرو شديم و بالاخره، مسئولان آن آوارگان نمودند، راننده و كمك راننده سوار شدند و موقعي كه اتومبيل مي‌خواست حركت كند. امر به توقف دادم و گفتم من هم همراه شما مي‌آيم. كاروانيان و مخصوصاً عدّة‌اي از محبّان با كمال تعجب مانع اين عمل من شدند و گفتند، شما چطور مي‌خواهيد به اين
عمل خطرناك اقدام نمائيد. اين راننده و كمك او فرزندان بيابان هستند و تاب تحمّل مشقات آن را دارند ولي شما را هرگز قدرت مقاومت در برابر اين گرماي مهلك و ساير خطرات احتمالي نيست شما كار را به خود آنها محوّل كنيد و انشاءالله مي‌روند و گمشدگان را با خود مي‌آورند.
در جواب گفتم، ممكن است آنها پس از اينكه مقداري از اينجا فاصله گرفتند خسته شوند و بدون تجسّس كامل با دست خالي برگردند و آن بينوايان در كام مرگ بيابان تلف گردند و من تكليف شرعي خود مي‌دانم كه اين مسئوليت را خود به گردن بگيرم و براي اطمينان خاطر و آخرين تلاش براي نجات همنوعان خويش با اينها همراه باشم يا انشاءالله به سلامتي آنان را بازگردانم و همانطور هم خواهد شد و يا جان در اين راه كه عاليترين فضيلت انساني است بسپارم و هر دو طرف قضيّه براي من لذّت آفرين است. بالاخره دوستان را قانع كردم و گفتم مقداري آب و آذوقه بردارند و با توكّل به خداي متعال و استمداد از حضرت وليّعصر ارواحنا فداه حركت نموديم، ساعاتي چند اينطرف و آنطرف در حركت بوديم ولي اثري از گمشدگان به چشن نمي‌خورد كم‌كم صداي راننده درآمد و گفت آقا خسته شديم و از آنها هم خبري نشد و ممكن است كه ما هم در اين راه جان ببازيم، من ديگر طاقت پيشروي ندارم. اجازه بدهيد كه بازگرديم، ما هم همسر و فرزندان چشم به راه داريم راضي نشويد كه براي هميشه آنان را در انتظار قرار دهيم، گفتم عزيزانم به اين زودي خسته نشويد كمي صبر و استقامت به خرج دهيد و شايد انشاءالله فرجي برسد و دست خالي برنگرديم در اين گفتگو بوديم كه از دور از بالاي تپه‌اي عصائي به چشم خورد كه بر سر آن مانند علم دستمالي بسته بودند، م ن به راننده گفتم، آنطرف را نگاه كن بالاي آن تپه پرچم مانندي به چشم مي‌خورد و شايد علامت آن آوارگان باشد، اتومبيل را به آنطرف برگردان كه انشاءالله به مقصد رسيده‌ايم، او نيز از ديدن آن علامت تبسّمي كرد و با قدرتي بيشتر اتومبيل را متوجه آن تپه نمود
و بدان سوي رهسپار شد كه پس از نيمساعتي به پاي تپّه رسيديم و ديديم آري مسأله همانطور است و اينها همان همسفران گمشده ما هستند كه از شدت تشنگي و خستگي و نا اميدي در كام مرگ دست و پا مي‌زنند و هر كدام در طرفي با حالي زار روي شنهاي بيابان در حال جان كندن است و وضع بانوان و بعضاً كودكان بدتر از همه است.
باري با ديدن ما، همگي باشوق از بستر مرگ بلند شدند و با ضعفي مفرط و صداهاي بانشاط ولي ضعيف از ما استقبال نمودند و بر دست و صورت ما بوسه‌ها زدند و به درگاه خدا شكرها نمودند و بحمداله پس از اينكه به آنان آبي نوشانديم و غذائي داديم و علت اتومبيلشان را رفع كرديم. به سوي كاروان حركت كرديم و غروب همانروز به كاروان ملحق شديم و با حول و قوه‌ي الهي و قدرت ايمان، متجاوز از چهل نفر انسان را كه همگي قصد زيارت خانه‌ي خدا را داشتند و در واقع مهمانان خدا بودند از كام مرگ حتمي نجات داديم والحمدلله ربّ العالمين.
ولي آن آقاي به اصطلاح روحاني تا آخر با من با اخم و ترشروئي روبرو مي‌شد و حقير نويسنده‌ي اين تذكره در اينجا اين بيت به خاطرم خطور نمود.
خوش بود گر محك تجربه آيد به ميان تا سيه روي شود هر كه در او غش باشد
و اينست يك نمونه‌ي ديگر از موارد بسيار زياد انساني دوستي و نوعپروري اين شخصيت مهربان و كريم و فداكار كه تمام عمرش را وقف خدمت به بيچارگان و درماندگان و بينوايان كرده است و امروز نيز بههمين وظيفه‌ي انساني خودشان در تمام ابعادش عمل مي‌نمايد و گويا زندگاني را فقط براي خدمت به دين و همنوعان و عبادت مي‌خواهد و بس. اطال الله بقاه و ادام الله عمره الشريف العزّه والسّلامه و جعله ذخراً و عوناً الاسلام و المسلمين بحقّ محمّد و اهلبيته الطيّبين الطّاهرين صلوات الله عليهم اجمعين.
19- تجسّم صفحه‌اي از نامه‌ي آدميّت
حضرت والد ماجد روحي فداه در سال 1313هـ ش سفري به مشهد مقدّس داشتند و در آنجا مهمان مرحوم حاج علي اكبر آقا باقرزاده كه از اعيان مؤمن آن شهر و از مقلّدين جدّ‌ بزرگوار اعلي الله مقامه محسوب مي‌شدند، بودند. مرحوم باقرزاده به حضرت والد خاطر نشان نمودند كه در شيروان ( يكي از شهرهاي خراسان ) عدّه‌اي از مقلدين جدّ بزرگوار وجود دارند كه مدتهاست مشتاق ديدار ايشان مي‌باشند و ضمناً تقاضا نموده‌اند كه چند روزي مهمان آنها باشند تا مردم از بيانات و ارشادات ايشان بهره‌مند گردند. و افزودند كه چون در آن شهر مبلّ‌ين كاف وجود ندارد و مردم از غالب مسائل و احكام مهّم شرع اقدس بي‌خبرند، بجا است كه قربه الي الله ايندعوت را بپذيرند و با سفرشان به آن ديار، هم دل مردم آنجا را شاد نمايند و هم آنان را با وظايف شرعيشان بيشتر آشنا كنند، حضرت والد ماجد اين دعوت را پذيرفتند. و به قصد سفر به شهر شيروان وارد شهر قوچان گرديدند و در آنجا بااستقبال گرم مرحوم حاج سيّد ابراهيم تاجر باشي ميلاني كه از مريدان آقاي بزرگوار و مقلّدين جدّ امجد بودند و عدّه‌اي ديگر از دوستان كه قبلاً از مسافرتشان به آنجا اطلاع داشتند مراجه شدند و به منزل آقاي تاجر باشي وارد گرديدند.
در آن زمان مسافرت از مشهد به قوچان با اتومبيل ولي از قوچان به شيروان بوسيله اسب انجام گرفت و حضرت والد پس از بيست و چهار ساعت استراحت در قوچان بوسيله‌ي اسب و همراه يكنفر طلبه از ا هالي قوچان كه علاقه‌مند به همراهي آقاي بزرگوار بود عازم شيروان مي‌شوند. وپس از طيّ طريق و نزديك شدن به شهر متوجّه مي‌شوند كه دوستان محترم شيروان با اشتياق زياد پيشواز ايشان آمده‌اند كه با محبّتي زائدالوصف و سيماهائي پر از نشاط و سرور از فرزند مرجع بزرگوارشان كه خود عالمي عاليمقام بود استقبال نمودند. مساجد مفروش و مملوّ از جمعيّت و همه مشتاق بيانات حكيمانه و ارشادات آن معلّم اخلاق و ايمان بودند. و در مدّت كوتاهي كه آن بزرگوار در
آن ديار تشريف داشتند خطبه‌هاي محكم و عميق و علمي و اخلاقي ايشان روح تازه‌اي در كالبد افسرده‌ي مردم آن سامان دميد و يك شور و نشاط روحاني در آن محيط به وجود آورد و افراد را از خواب عميقي كه در اثر بي‌اطلاعي دامنگيرشان شده بود بيدار كرد و همه به وظائف مذهبي خودشان آشناتر شدند و آنهائيكه در اداي تكاليف ديني‌شان كاهل يا بي‌خبر بودند با احساس مسئوليت اقدام به قضا و اداي واجبات خود كردند و غالبشان كه از اداي حقوق واجبه‌ي شرعيّه بي‌نصيب بودند به اداي اين حقّ واجب موفّق شدند. و توقف چند روزه‌ي اين حكيم مدبّر به قدري در اعماق مردم آنجا اثري روحاني بخشيد كه سالهاي متمادي همه در انتظار و آرزوي تجدي آن ايّام روحبخش و خاطره‌انگيز بودند و هنوز هم افراد مسّن آنجا خاطرات آن روزها را بابياني شيرين نقل مي‌نمايند.
باري حشرت آقاي بزرگوار پس از قريب ده روز توقّف در شيروان و تجديد حيات معنوي و روحاني مردمِ با ذوق و مستعد آن ديار چون نزديكيهاي عيد سعيد غدير خمّ بود و علاقه‌م ند بودند كه در اين روز بزرگ در جوار حرم مطهّر حضرت ثامن‌الاولياء علي‌ّ‌بن موسي الرضا سلام الله عليه باشند قصد مراجعت فرمودند و در ميان ديدگان اشگباردوستان آنجا كه از مفارقت اين الم ربّآني ومعلّم اخلاق در تأثري عميق فرو رفته بودند شهر شيروان را ترك كردند. در قوچان به وسيله‌ي اتومبيلي كه عازم مشهد بود عازم آن شهر مقدّس شدند، اين اتومبيل به سبك اتومبيلهاي قديم طوري ساخته شده بود،‌كه كابيت راننده‌ي آن جدا از محلّ مسافرين بود و معمولاً شخصيت‌هاي محترم را در آن كابيت و در كنار راننده جاي مي‌دادند.
حضرت والد ماجد مي‌فرمايد كه به عنوان احترام به مقام روحانيّت و توصيه‌هاي تاجر باشي كه از متنفذين شهر قوچان بود، مرا در كابيت راننده جاي دادند و طلبه‌اي كه همراهم بود در محلّ مسافرين كه متجاوز از چهل نفر بودند جاي گرفت و اتومبيل
به راه افتاد و با به راه افتادن اتومبيل ريزش باران با شدت تمام شروع شد و كار رانندگي را دشوار نمود. جادّه هم خاكي و پر از پيچ و خم و فراز و نشيب و دست‌انداز و چاله بود و مزيد بر علّت مي‌شد، مسافتي نه طولاني از قوچان فاصله گرفته بوديم كه اتومبيل با سقوط در يك چاله و خارج شدن فرمان از دست راننده، با حركتي مهيب و صدائي دلخراش سرنگون شد و در كنار جادّه ميان آب و گل با شدتي تمام به پهلو افتاد و با اين پيش آمد خطرناك شيشه‌ي مقابل شكست و من و كمك راننده از همانجا به خارج پرت شديم، چند لحظه در اثر اين پيش آمد ناگهاني و دردناك از خود بيخود بودم ولي پس از اينكه به خود آمدم، خويشتن را در روي آب و گل زمين يافتم و با احتياط بلند شدم و پس از كمي بررسي از اعضاي بدنم متوجّه شدم كه بحمداله از توجّهات خاصه‌ي حضرت مولا علي‌بن موسي الرّضا ارواحنافداه كه عشق زيارتش را در سر و مهر و ولايش را در دل داشتم صدمه‌ي مهمّي به بدنم وارد نيامده است و فقط خراشي در دستم ديده مي‌شود كه خون از آن خارج مي‌گرديد، در اينموقع بود كه به ياد ساير مسافرين افتادم كه در اطاق اتوبوس محبوس شده بودند و صداي ضجّه و ناله‌ي آنان به گوش مي‌رسيد و بدون از دست دادن فرصت فوراً با راهنمائي كمك راننده كه او هم مصدوم شده بود درب اطاق اتومبيل را باز كردم و ب امنظره‌ي اسفناكي روبرو شدم كف اطاق اتومبيل از قشري از خون پوشيده شده بود و عدّه‌اي با دستها و پاها و سينه‌ها و سرهاي شكسته و بدنهاي پاره شده در آن درياي خون دست و پا مي‌زدند با هر زحمتي بود طلبه‌ي همراهم را كه در نزديكيهاي درب افتاده بود بيرون آوردم و با كمك او كه از ناحيه‌ي سينه صدمه ديده بود يك‌يك مسافران را از اتومبيل خارج كرديم و در بين آنان افرادي نيز بودند كه چندان صدمه نديده بودند و در اين پيش آمد به كمك ما شتافتند و همه‌ي مسافرها را از اتومبيل خارج كرديم اينها مردمي از اهالي ماوراي مرز ايران و شوروي بودند و به مناسبت انقلاب بالشويكي چون
مليّت ايراني داشتند به وطن خود مراجعت مي‌نمودند و غالبشان مسلمان بودند ولي افرادي نيز از ارامنه در بين آنان ديده مي‌شد.
باري رختخوابهاي آنها را كه در ضمن اسباب و اثاثيه‌ي سفرشان به چشم مي‌خورد در كنار اتومبيل و بر روي زمين پهن كرديم و آنهائيرا كه صدمه‌ي بيشتر ديده بودند و تعدادشان نيز كم نبود بر آن بسترها خوابانديم و تا آنجا كه مي‌توانستيم در مداوا و بستن جراحات آنان سعي بليغ نموديم. در اين موقع آن طلبه‌ي قوچاني گفت، در اين نزديكي دهي هست بهتر است به آنجا برويم و شب را در آنجا استراحت كنيم و صبح با يك وسيله‌ي ديگر به طرف مشهد حركت نمائيم.
گفتم: عجب سخني مي‌گوئي! ما اين همسفريمانمان را كه از درد ميناليد و هنوز هم خون از بدنشان مي‌ريزد و خودشان گرسنه و تشنه هستند و از سرماي بيابان در رنج و عذابند تنها بگذاريم و خودمان برويم استراحت كنيم و تعجّب مي‌كنم كه در اين موقعيّت حساس چطور در فكر استراحت خود هستي، آري اگر چه ما هم خسته و كوفته شده‌ايم و در اين دل شب هر لحظه ممكن است با خطري ديگر مواجه شويم ولي تا من اين همسفران را به جاي امني نرسانم به فكر استراحت خود نخواهم بود.
گفت آقاي من، عدّه‌اي از اينها ارمني هستند و ما مسئول نجات آنها نيستيم.
گفتم: متأسفانه اين سخن تو از گفتار قبليت غير منطقي است. همه اينها چه مسلمان و چه غيره مسلمان، انسان هستند، و دين مقدس ما تمام انسانها را در برابر يكديگر و حتي در برابر حيوانات نيز مسئول قرار داده است، در اثر تعليمات عاليه‌ي موالي عظام ما عليهم السلام هر ا نساني وظيفه دارد كه هر جانداري را اگر چه انسان هم نباشد در مقام مواجهه با خطر نجات دهد و به كمك او بشتابد. مگر اينكه آن فردِ‌ گرفتار، موجودي خطرناك و براي جامعه مضرّ باشد كه در آنمورد تكليف ديگري متوجّة انسان خواهد بود ولي در اينمورد ما مكلفيم تا آنجا كه در توان داريم اين عدّه را از اين
رنج و عذاب نجات دهيم و به جاي امني برسانيم و به همين جهت بدون تضييع وقت به آن ده مي‌روي و چند نفر كمك مي‌آوري تا ما اين مصدومين بيچاره را از اين وسط بيابان و از ميان گل و لاي نجات دهيم و به محلّ گرم و امني منتقل نمائيم. آن طلبه رفت و پس از ساعتي با چند نفر از اهالي ده كه يكي از آنها صاحب قهوه‌خانه‌اي بود برگشت، به صاحب قهوه‌خانه به مقدار كافي پول دادم و گفتم هر چه زودتر برو و درب قهوه‌خانه‌ات را باز كن و سماورت را آتش بنداز و چائي آماده كن و نيز مقداري نان و غذا و آب تهيّه نما تا ما اين بيچارگان را به آنجا منتقل نمائيم و خودم با آن چند نفر دهاتي ديگر مساعدت نمودم و مصدومين را يك‌يك با احتياط به آن قهوه‌خانه نقل مكان داديم و اكنون كه محوطه‌ي قهوه‌خانه گرم شده بود و چاي و نان و پنير و غيره آماده شده بود، آن همسفرمان رنجديده‌ي ما با مشاهده‌ي آن محلّ امن و نوشيدن چند استكان چائي و خوردن مقداري نان و غذا، كمي به حال آمدند ولي از صدمه‌هاي وارده در عذاب بودند و مخصوصاً خانمها و اطفال كه آنها صدمه‌ي بيشتر ديده بودند از شدت درد ناله مي‌كردند. ناچار شكسته‌بندي را كه در ده بود حاضر كرديم و او هم در حدود مهارت خود به شكستگيها و زخمهاي آنان رسيدگي كرد و مرهمي بر آنها نهاد و آرامشي به آنان داد، كم‌كم سپيده‌ي صبح مي‌دميد و با دميدن صبح صادق و اقامه‌ي نماز و صرف چند استكان چاي و خوردن كمي‌نان، آن طلبه‌ي همراهم گفت: آقا، ديگر مسئوليت ما تمام شد و همسفرانمان رابه جاي امن رسانديم، الان موقع آنستكه سوار يكي از اين اتومبيلها كه عازم مشهد هستند بشويم و خود را به مقصد برسانيم.
گفتم: اين را بدان كه من بدون اين همسفران بطرف مشهد حركت نخواهم كرد، ما موظّف هستيم كه همه‌ي همسفرانمان را كه همه‌ي آنها غريبند و غالبشان صدمه ديده‌اند و معلوم است كه بعضي از آنها نيز حتي خرج سفر ندارند با خودمان به مشهد ببريم و اين گروه صدمه ديده را كه در واقع مهمانان حضرت مولا علي بن موسي الرضا
عليه السلام هستند به آن آستان مبارك ملكوتي برسانيم.
گفت: آخر امروز شب عيد غدير است و تمام اتومبيلهائي كه از طرف قوچان به مشهد مي‌روند با ظرفيّت كامل و پر از مسافر هستند و ما چگونه مي‌توانيم اينهمه مسافر را تنگي وقت و نبودن وسائل از اينجا به مشهد منتقل نمائيم.
گفتم: ولي اتومبيلهائي را كه از مشهد روانه به سوي قوچان هستند غالباً‌خالي و بدون مسافر مي‌بينم و ما مي‌توانيم مشكلمان را با يكي از آنها در ميان بگذاريم.
بالاخره يكي از آن اتومبيلهاي خالي را كه از مشهد عازم قوچان بود متوقف كرديم و سوار آن شديم و در بين راه اين پيش آمد اسف‌انگيز را با رانندگان آن در ميان گذاشتيم، راننده‌ي اتومبيل كه انسان خوبي بود، ما را راهنمائي كرد و گفت، كه شما مستقيماً به همان شركت مسافري كه از آنجا حركت كرده‌ايد مراجعه نمائيد و مسأله را به مدير بنگاه بگوئيد، او قانوناً موظف است كه يك وسيله‌ي ديگر براي انتقال شما به مشهد در اختيارتان بگذارد و اگر همان مبلغي را كه به راننده‌ي اتوبوس تصادف شده داده، به من بدهد، من با كمال ميل همه‌ي شما را در اسرع وقت به مشهد مقدّس مي‌رسانم.
پس از وصول به قوچان، اوّل به سراغ تاجر باشي رفتيم و او را از پيش آمد شب قبل مطّلع نموديم و ايشان نيز با تأسفي زياد همراه ما به شركت اتوبوسراني مراجعه نمود و با نفوذي كه داشت آن وجه را از مدير بنگاه مسترد و به راننده‌ي اتومبيلي كه ما را به قوچان رسانده بود داد و آن اتومبيل نيز بدون معطّلي عازم قهوه‌خانه‌ايكه همسفران مصدوم ما در آنجا بستري بودند شد، و با احتياط آن مجروح‌ها و ساير مسافرين را به داخل اتومبيل منتقل نموديم و مشتاقانه عازم شهر مشهد شديم و بحمداله نزديكيهاي غروب كه مصادف با شب عيد غدير بود وارد آن ارض اقدس گرديديم.
و اينست تفسير يك صفحه از نامه‌ي آدميّت، كه اين روحاني انسان دوست با تحمّل آنهمه رنج و خستگي و با فراموش كردن تألّمات خود در آن لحظات حسّآس فقط به فكر همنوعان خود بود و با سعي بليغي كه فرمود همه آنها را از آن ورطه‌ي خطرناك و شايد بعضي از آنها را از خطر حتمي مرگ نجات داد و صفحه‌ي طلائي ديگري بر صفحات پر افتخارِ‌عمر پر بركتش افزود.
20- قاطعيت توأم با رأفت در خانواده
آن بزرگوار با اينهمه مهرباني و گذشت و رأفت، هميشه در برابر حقّ الله و حقّ‌الناس بسيار سختگير و قاطع هستند و مخصوصاً در بين افراد خانواده، از كوچكترين خطا و يا مسامحت در انجام فراوض و مناسك مذهبي و وظائف اخلاقي و اجتماعي به هيچوجه اغماض و چشم‌پوشي ندارند و در موارد لزوم به وسيله‌ي كلمات حكيمانه و مواعظ حسنه و گاهاً تنبيهات شرعيّه حدود و تعزيرات را در خصوص حقّ الله و حق‌الناس درباره‌ي متخلف از افراد خانواده و خواصّ خود مورد اجرا قرار مي‌دهند.
والحمدلله از نظر عمل به شرايع مقدّس ديني و مباني شيعه‌ي جعفري اثنا عشري و مكارم اخلاقي و به خصوص دستگيري از فقرا و بينوايان و خدمت به بي‌سرپرستان و ايتام و تفطيم شعائر الهي و حضور در مجالس مذهبي و نشر فضائل و مناقب و آثار اهل‌بيت عصمت عليهم السّلام و ساير مزاياي اسلامي و انساني،‌داراي خانواده‌اي مهذّب و مرتب و با ايمان و علم و عمل مي‌باشند و از نظر اتحّاد و اتفاق و يكدل و يكزبان بودن در راه شييد يادگارهاي ارزنده‌ي والد ماجدشان حضرت امام مصلح روحي فداه كه همانا خدمت به دين و مردم است شايد بي‌نظير و ياقطعاً كم‌نظير باشند. والحمدلله رب العالمين.
و اميد است كه آيندگان از افراد اين خانواده‌ي اصيل كه تنها دويست سال سابقه‌ي مرجعيّت و ارشاد ديني و اخلاقي در عرب و عجم داشته‌اند. نيز با تأسي بر نسل موجود
تمام جوانب تقوي و اخلاق صحيح اسلامي و انساني را در تمام ابعاد آن هميشه و در همه حال حفظ نمايند و به هنگام هر عملي و گفتن هر سخني اوّل خداوند سميع و بصير و سپس پدر مهربانشان راكه سرچشمه ايمان و تقوي و اسوه‌ي علم و عمل و اخلاق مي‌باشند حاضر و ناظر بدانند. و حتماً خود را موظف بدانند كه از رسوخ امور غير شرعي و اخلاقهاي غير انساني و به خصوص فرهنگهاي خطرناك و مبتذل غربي و اطوارهاي خانمانسوز و نامشروع يعضي متلبسين و منتسبين ريائي روحاني و متشرعين بي‌عمل و يا بدعمل به حريم اين خاندان پاك كه قرنها يكي از حاملين امانت بزرگ اهل‌بيت عصمت عليهم‌السلام و ناشرين علوم و فضائل و آثار و اخلاقيّات آن شجره‌ي نور و نبوّت بوده و امروز نيز بحمدالله هستند شديداً جلوگيري نمايند و سعي كنند كه انشاءالله در هر عصر افرادي شايسته و پاكدامن از آنان همچنان اسلاف پر افتخارشان، با خدمات ارزنده و ارائه مباني علم و عمل در همه‌ي ابعادش مشعلدار راه حقيقت و خدمتگذار صديق و نستوه يادگار مقدّس حضرت سيّدالمرسلين(ص) يعني « الثقلين كه مشاورست با قرآن و اهل‌بيت معصومين عليهم السلام » و روش اجداد مقدسشان افتخار آفرين باشند بلكه افتخاراتي بيشتر بر مفاخر بيشمار امروز خانواده‌مان از نشر علوم خاندان نبوّت و تأليف كتب و خدمت به مردم و دستگيري از افتادگان و زهد و تقوي و عبادت و دوري از لهو و لعب و احتراز از تنبلي و كسالت و امتناع از زير بار ظلم و استبداد سياه رفتن وتمام آنچه را كه شرع اطهرمان مبغوض مي‌داند بيفزايد و الله هو الموفق هو حسبنا و نعم الوكيل نعم المولي و نعم النصير.